پل چوبی
«مثل اینکه روی پلِ چوبی شکسته و پوسیدهای، بالای رودخانهای، ایستاده باشم و ناگزیر باشم به حرکت، در حالی که نه ماندن امنیتم را تضمین میکند و نه حرکت.»
سیبِ تُرش / فرشته نوبخت
تجربهی حس مشترک با راوی ...
رفتن یا ماندن امنیتم را تضمین نمیکند! هیچکدام! و البته خیلی تفاوت هست بین رفتن و ماندن!
یکی از دلایلم برای کتاب خوندن، تجربهی همین حسهای مشترکه! حسهایی که شاید خودم نتونم با واژهها بیان کنم ... و وقتی یه نفر حسم رو توصیف میکنه، انگار یه چیزی که توی گلوم گیر کرده بوده، میاد بیرون ... حس خوبیه ...
پ.ن: چون سرماخورده بودم و همش باید دراز میکشیدم و استراحت میکردم، خواستم یه چیزی بخونم که افسار فکرم رو بدم دست کتاب به جای اینکه دست خودم باشه! اما خب حوصلهی خوندن کتاب سخت رو هم نداشتم! این «سیبِ تُرش» رو برداشتم! فکر میکردم یه کتاب بیخودیه که سرمو گرم میکنه یا شایدم نصفه ولش کنم! اما خوبه! تعداد جملههای قشنگش زیاد بود اما چون سرماخورده و بیحال بودم، شانس این رو نداشت که زیر جملههای قشنگش خط بکشم یا جایی یادداشتشون کنم. (این جملهی آخرم، ادبیاتش یگانهای بود :D)