اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم ...
دقیقاً دو سال و نیم هست که میام سر کار! دو سال اولش خیلی خوب بود و راضی بودم! به خصوص یه سال وسطش! (یعنی وقتی ۶ ماه از کارم گذشته بود تا یه سال بعدش!) اما الآن چند ماهه که کارم خیلی کسلکننده شده! کارای جذابش رو انجام دادیم و تموم شده، کارای چرت و پرتش موندن! و همکار هم ندارم! یعنی کسی نیست که باهم روی این پروژه کار کنیم! تنهایی کار کردن خیلی غمانگیزه!
به خصوص چند روزه که دیگه خیلی اینرسی دارم برای کار! به زور میام سر کار! میتونم بگم فقط دارم به خاطر پول میام!
به قول ر. یه فاکتور مهم برای اینکه آدم از زندگیش خوب باشه اینه که از کارش لذت ببره! من مدتیه که دیگه از کارم لذت نمیبرم!
فکر میکردم این لذت نبردنه به خاطر خودم باشه! فکر میکردم دیگه پیر شدم! تا دیروز ...
تا دیروز که آقای ا. زنگ زد و در مورد پروژهای که داشت باهام صحبت کرد! وقتی خودمو دیدم که باز مث قدیما با شوق و ذوق سرچ میکنم که ببینم چه جوری میشه پروژه رو انجام داد ... وقتی که مث قدیما زمان رو گم کردمو به خودم اومدم و دیدم یه عالمه وقته که دارم میخونم و میگردم ... حس خوبی بود :)
پروژهای که بهم پیشنهاد شده خیلی جذابه برام! توی فیلد مورد علاقهم هست ... البته اگه قبولش کنم مسئولیتم زیاده! نمیدونم چه کار کنم! یا بهتره بگم نمیدونم در نهایت چه کار خواهم کرد! اما از اینکه یه چیزی باز مث قدیما منو سر ذوق آورد حس خوبی پیدا کردم! حس اینکه هنوز خیلیم پیر نشدم!
نمیتونم از تغییر و تحول و زندگی حرف بزنم ولی یاد شعر «مرگ تدریجی» پابلو نرودا نیفتم!
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم