هست یا نیست؟
به پیشواز عید رفتم و امروز رو هم برای خودم تعطیل اعلام کردم!
هم از کار خسته بودم، هم خیلی وقت بود که فرصت نشده بود کتاب بخونم ... دلم میخواست!
اول داستانی که از مجموعه داستان «کانادا جای تو نیست» رو که دیشب شروع کردم بخونمش و نصفه موند رو تموم کردم! البته کلاً زیاد خوشم نیومد! یه مدل داستان کوتاهایی هستن که من ازشون خوشم نمیاد! هنوز نفهمیدم چه جوری بفهمم که از کدوما خوشم میاد و از کدوما نه! اما این از اونایی بود که زیاد خوشم نیودم! فکر کنم اون داستانایی که سر و ته ندارنو دوس ندارم!!
در کل چون احتمال اینکه از داستان کوتاه خوشم نیاد بیشتره، معمولاً بیشتر رمان میگیرم! این کتاب رو هم بیشتر به این خاطر گرفتم که برندهی جشنوارهی «هفت اقلیم» شده بود! البته باید بگم که نه میدونم این جشنواره چی هست، نه معیارشون برای انتخاب کتاب خوب چیه :P پس بهتر بود بگم به این خاطر این کتابو گرفتم که برندهی یه جشنوارهای بود ... :D
و اما چون دوس داشتم امروز رو خوش بگذرونم، تصمیم گرفتم فعلاً یه کتاب جذابتری رو شروع کنم بخونم! «هست یا نیست؟» انتخاب خوبی بود ...
تا اینجاش که خوندم که خیلی دوس داشتم ... انگار یه نفر هر چی توی ذهنش میگذره رو صادقانه بگه ... کتابای این مدلی رو خیلی دوس دارم ... چون خیلی از حساشو خودمم تجربه کردم و از خوندن تجربههای مشترک لذت میبرم ...
راوی که به خودش میگه عقدهای ... میگه حسود ...
یا گاهی که یه فکرایی میکنه که دوس نداره اون فکرا رو داشته باشه، میگه: «این ذهن ... این ذهن بیحیا» ... مثل وقتی که به احتمال مرگ مادربزرگش فکر میکنه و بعد به این فکر میکنه بودن یا نبودن مادر بزرگش تاثیری توی زندگی هیچکس نداره ... و بعد به خودش میاد و میگه : «این ذهن ... این ذهن بیحیا» ...