خبر
بالاخره گفتم به مامان و س.! بعد از یه روز و نیم خبردار شدن خودم!
اصلاً نمیدونستم چهجوری باید بگم! سخت بود! کلمهها پراکنده از دهنم بیرون میاومد!
پذیرش گرفتم!
فلوریدا!
با سالی ... هزار دلار!
- چه کشوری یعنی؟
آمریکا!
- حالا میری؟
آره دیگه! ۴-۵ ماه دیگه!
بغض توو گلومه! شاید یه کم هم میلرزم!
راحت نیست!
یه جوری بودم انگار داشتم شوخی میکردم! یه شوخی بیمزه!
یا دارم حرفی میزنم که خودمم باورش ندارم!
یا یه حسی مث اینکه آدم داره خبر مرگ کسی رو میده!
شاید توقع داشتم همونقدر که از رتبهی کنکور کارشناسیم خوشحال شدم ... همونقدر که از خوشحالی اشک ریختم ... همونقدر که هیجان داشتم ... هیجان داشته باشم ...
شاید توقع داشتم مثل همون موقع تند تند به آدما زنگ بزنم با خوشحال خبر بدم ... نه مثل الآن که یه روز و نیم گذشته و من هنوز به کسی چیزی نگفتم!
احساساتم متناقضه! هم خوشحالی داره تووش! هم ترس! هم امید داره، هم ترس!
قطعاً برای من تغییر خیلی خیلی بزرگی هست توی زندگیم ... و سخت ... یه مرحله از زندگیم که اگه ازش بگذرم، خیلی بزرگ میشم!
منی که تجربهی جدا بودن از خانوادهم رو ندارم ...