مُردن
رفتن ...
یه حسی شبیه مُردن داره ...
با این تفاوت که خودخواستهست، از تاریخش خبر داریم و اگه پشیمون بشیم راه برگشتی هست ... و البته اینکه دو چمدان بیست و پنج کیلویی میتونیم با خودمون ببریم!
اما بقیه چیزاش شبیه مُردنه!
اینکه باید دلبستگیهات رو بذاری و بری ... یه زندگی جدید، با آدما و فضا و فرهنگ جدید ...
یه زندگی متفاوت در یه دنیای متفاوت ...
میگن بچه که داخل رحم مادر هست، با اینکه جاش تنگه، غذاش خونه و خیلی شرایط سختیه، بازم دلش نمیخواد اونجا رو ترک کنه! با زور و گریه بیرون میارنش!
و عرفا که عقیده دارن مرگ ما رو به یه زندگی (؟!!) بهتر میرسونه! یه زندگیای که این محدودیتهای دنیای مادی فعلیمون رو نداره!
همون حرفای مولانا:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟
بار دیگر هم بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پر و سر
قصهی ما هم همینه ...
منم این دو روز حس آدمی رو دارم که کمتر از ۵ ماه دیگه قراره بمیره!
حتی اگه قرار باشه این مرگ منو به زندگی بهتری ببره، بازم مُردن سخته! من شاید به اندازهی مولانا جرئت نداشته باشم که بگم «پس چه ترسم! کی ز مُردن کم شدم؟!»