کرامت
مولانا میگه: «با کریمان کارها دشوار نیست»
عکس نقیض این قضیه هم برقراره؟
یعنی کسانی که کارها باهاشون دشواره، کریم نیستند؟
- ۱ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۲
مولانا میگه: «با کریمان کارها دشوار نیست»
عکس نقیض این قضیه هم برقراره؟
یعنی کسانی که کارها باهاشون دشواره، کریم نیستند؟
امروز یه کتابتکونی اساسی داشتم! تعداد زیادی از کتابایی که بعید بود هیچ وقت نگاهی بهشون بندازم رو گذاشتم کنار که بدم به کتابخونهای جایی!
یه تغییرات اساسی هم در چینش کتابهام ایجاد کردم! قبلاً کتابامو بر اساس معیارهایی مثل میزان علاقهم به اون کتاب، رنگ جلدش، نویسندهش و نوع کتاب، میچیدم! اما به این شیوه کتابایی که خونده بودم و نخونده بودم، قاطی بودن! میدونستم کتابِ نخونده زیاد دارم، اما نمیدونستم چهقدر!
طی تغییرات انجامشده، کتابامو به دو گروه کلی: خونده و نخونده، تقسیم کردم و در هر زیرگروه سعی کردم نظم قبلی رو رعایت کنم.
البته چیدمان قبلی قشنگتر بود، اما چیدمان جدید مفیدتره! و مفید بودن بهتر از قشنگ بودنه! :)
دارم کتاب «پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است» رو میخونم. یکی از فصلهاییش که تا حالا خوندم، در مورد «اختیار» حرف میزنه. اختیار یکی از موضوعاتیه که من خیلی در موردش فکر کردهام و در موردش زیاد بحث کردهام چون به نظرم «هیچ» اختیاری نداریم!
این کتاب هم نظرش این بود که هیچ اختیاری نداریم! و میگفت دلیل اینکه آدمها فکر میکنند اختیار دارند اینه که یه تعریف محدود-شدهای رو برای اختیار پذیرفتند! تعریفی که بهشون القا شده!
یه بخش جالب فصل اختیار این بود که برای اثبات نداشتن اختیار از «برهان خلف» استفاده کرده بود! میگفت اگه ما اختیار داشته باشیم، باید یک بار برای اولین بار یه عمل مختارانه انجام داده باشیم! بعد یه عملی رو به عنوان اولین عمل مختارانه برای یه فرد فرض میکرد (فرض برهان خلف) و میگفت این عمل (یا هر عمل دیگهای) ناشی از یه سری عوامل بیرونی و درونی دیگه هست که اگه اون عوامل جبری باشند، عملی که فرض کردیم مختارانه بوده هم جبری هست و اگه فرض کنیم اون عوامل اختیاری باشند، پس عملی که به عنوان اولین عمل مختارانه فرضش کردیم، دیگه عمل اختیاریای نیست، پس فرض برهان خلف باطل میشه! ( البته استدلالی که توی کتاب ارائه شده بود، از چیزی که من گفتم، کاملتر و جامعتر بود.)
البته توی آخرین بحثی که در مورد اختیار با ر. داشتم به این نتیجه رسیدیم که دلیل اینکه نمیتونم توی بحثهام بر سر اختیار به نتیجه برسم، تفاوت تعریفها از اختیار هست، اما این فصل کتاب رو خیلی دوست داشتم و احتمالاً دیگه هیچ وقت در مورد جبر و اختیار بحث نکنم!
میگن یه جوری زندگی کنید که انگار فردا قراره بمیرید!
اما شاید شدنی نباشه!
استیفن هاوکینگ توی کتاب «طرح بزرگ» میگفت دلیل اینکه ما میگیم هر جسمی که رها بشه، به سمت زمین حرکت میکنه، اینه که تمام بارهایی که یه جسمی رو رها کردیم، سقوط کرده! هیچ وقت ندیدیم اون جسم به سمت بالا بره!
برای منی که ۲۵ سال و ۵ ماه و ۲۵ روز، همیشه فردا رو دیدم، سخته که بپذیرم ممکنه فردا نباشم!
وقتی یه نفر از دنیا میره، به خصوص وقتی اون آدم همسن خودم باشه، مثل اینه که یه نفر برام از تجربهش بگه که توپی رو رها کرده و اون توپ به زمین نرسیده ... رفته هوا ... همونقدر عجیب و غیرملموس ...
و من احتمالاً تا چند روز به توپ خودم و حرکاتش فکر میکنم ... به احتمال هوا رفتن توپم!
ولی باز فراموش میکنم که توپ منم یه روزی هوا میره!
میگن: یه نفر، یه نفره! ولی دو نفر، بینهایته!
«جمع چیزی بیش از مجموع اجزاست»! یعنی من و تو ممکنه «کاری رو با هم انجام بدیم» و حاصل این کار بیشتر از «کار من به تنهایی به علاوهی کار تو به تنهایی» باشه! به این میگن سینرژی!
به نظرم یکی از عوامل به وجود اومدن سینرژی در روابط انسانی، دیدگاههای متفاوت انسانهاست! یا اگه بخوام کلیتر بگم: تفاوت انسانها ...
من قضیه رو از یه زاویه نگاه میکنم، تو قضیه رو از یه زاویهی دیگه، که ترکیب این زوایا، تصویر کاملتری از قضیه رو برای ما مشخص میکنه ...
صفر ضربدر بینهایت یه عدد مبهمه! هم میتونه صفر بشه، هم بینهایت ... ما با هم میتونیم بینهایت بشیم ...
[نوشتهی زیر هیچ ارزش مادی و معنویای ندارد! صرفاً مجموعهای غُر است که نگارندهای خسته، آن را نگاریده!]
خسته شدم اینقدر سرما خوردم! :( از شهریور تا حالا این چهارمین باره که سرما خوردم! یعنی تقریباً هر ۳۰ روز سالم بودم، ۲ هفته سرماخورده و ...
از همه بیشتر مراقب خودمم، از همه هم بیشتر مریض میشم!
دکتر گفت سیستم ایمنی بدنت ضعیفه، میوه و سبزی بخور، ورزش کن، استراحت کن، استرس نداشته باش! به جز مورد آخر همه رو رعایت کردم! خب آخه چه مرگمه :( اه!
واسه اینکه از کسی ویروس نگیرم، هر چیز کوچیکی میخوام بخورم قبلش دستمو میشورم! بعدش هم که دستمو میشورم، یه جوری سعی میکنم خودمو به خوردنیه برسونم که دستم به جایی نخوره! مثلاً در دستشویی رو با آرنج باز و بسته میکنم!!
حالا اینا یه ور!
همه سرما میخورن در کنار سرماخوردگیشون به کار و زندگیشونم میرسن، منِ بدبخت کلاً زندگیم تعطیل میشه! هیچ کار نمیتونم بکنم! همش ضعف میکنم میافتم! واسه این سرماخوردگی اخیرم که تازه خیلی هم شدید نبود، ۴ روز کامل خوابیدم و ۳۴۰ گرم عسل طبیعی و ۶۷۳ لیوان مایعات گرم خوردم، هنوز خوب نشدم!
اه اه اه! این چه زندگیایه خب :(
میگم: یه چیزی میگم اعصابتو خورد نکنیا!
میگه: بگو!
میگم: اول قول بده!
میگه: نمیتونم قول بدم خب!
و من بهش میگم که بعضی از عددای توی فهرست پایاننامهش که داده برای صحافی، انگلیسی هست و میفهمم که میدونسته.
دوست داشتم اعصابش رو خورد نکنه!
و این رو هم دوست داشتم که وقتی مطمئن نبود، بهم قول نداد! حتی واسه اینکه شادی لحظهایم رو ببینه! چون براش حقیقت از آرامش مهمتره ... و برای من هم ...
آرامش واقعی در حقیقته ... به قول سیمین دانشور «آرامشی که بر پایهی فریب باشد، چه فایدهای دارد؟»
پ.ن: اگرچه این یه موضوع ساده و جزئی بود اما مگه زندگی همین جزئیات نیست؟
اگرچه درههای زندگیام عمیقاند، قلههایش رفیعاند ...
نمیدانم بلندی قلهها، درهها را عمیقتر نشان میدهد یا عمق درهها موجب بلندی قلههاست ...
به هر حال زندگیِ همواری نیست! و من به امید قلههاست که با درهها سر میکنم!
البته میدانم اگر درهها نبودند، قلهها ارتفاعشان را از دست میدادند ...
«مثل اینکه روی پلِ چوبی شکسته و پوسیدهای، بالای رودخانهای، ایستاده باشم و ناگزیر باشم به حرکت، در حالی که نه ماندن امنیتم را تضمین میکند و نه حرکت.»
سیبِ تُرش / فرشته نوبخت
تجربهی حس مشترک با راوی ...
رفتن یا ماندن امنیتم را تضمین نمیکند! هیچکدام! و البته خیلی تفاوت هست بین رفتن و ماندن!
یکی از دلایلم برای کتاب خوندن، تجربهی همین حسهای مشترکه! حسهایی که شاید خودم نتونم با واژهها بیان کنم ... و وقتی یه نفر حسم رو توصیف میکنه، انگار یه چیزی که توی گلوم گیر کرده بوده، میاد بیرون ... حس خوبیه ...
پ.ن: چون سرماخورده بودم و همش باید دراز میکشیدم و استراحت میکردم، خواستم یه چیزی بخونم که افسار فکرم رو بدم دست کتاب به جای اینکه دست خودم باشه! اما خب حوصلهی خوندن کتاب سخت رو هم نداشتم! این «سیبِ تُرش» رو برداشتم! فکر میکردم یه کتاب بیخودیه که سرمو گرم میکنه یا شایدم نصفه ولش کنم! اما خوبه! تعداد جملههای قشنگش زیاد بود اما چون سرماخورده و بیحال بودم، شانس این رو نداشت که زیر جملههای قشنگش خط بکشم یا جایی یادداشتشون کنم. (این جملهی آخرم، ادبیاتش یگانهای بود :D)