هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

پایستگی درد

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ

شاید برخلاف قوانین فیزیک باشد اما گاهی فکر می‌کنم «بغض» در گلو تبدیل به «عفونت» می‌شود!

و شاید این همه پنی‌سیلینی که امسال زدم به خاطر بغض‌هایم باشد ...

اصلاً بغض چیه که این‌جوری گلوی آدم رو فشار می‌ده؟ دانشمندا تحقیق کردن؟

شاید یه جور انرژی باشه! اون وقت دیگه با قوانین فیزیک می‌شه تبدیل شدنش رو به عفونت، توجیه کرد!

مگه با توجه به فیزیک مدرن، ماده و انرژی قابل تبدیل شدن به همدیگه نیستن؟

بغض ... یه انرژی منفی که به یه ماده‌ی منفی تبدیل می‌شه!

بغض یه انرژی‌ای به اندازه‌ی E، که با توجه به قانون E = mc2 انیشتین، به اندازه‌ی m، عفونت تولید می‌کنه! هوم؟ به نظر منطقی نمیاد؟

  • هونیاک

رنج

چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ

«متوجه شده بود که اگر رنج را بدون ترسیدن بپذیرد، جوازی برای رسیدن به آزادی کامل به دست آورده است.»

از دیروز که که در کتاب «یازده دقیقه» در مورد رنج و آزادی خوانده‌ام، ذهنم رو درگیر کرده.

نترسیدن از رنج باعث رسیدن به آزادی می‌شود؟

«ترس» محدودیت است! چون وقتی من بترسم، ممکن است کاری را که به آن میل دارم، انجام ندهم ... محدودیتی که خودم بر آزادی خودم اعمال کرده‌ام ...

شاید خیام به همین چیزها فکر میکرده که گفته: «از رنج کشیدن آدمی حُر گردد»

ناشناخته‌ها عموماً ترسناکند! وقتی رنج کشیده باشیم ... وقتی رنج را شناخته باشیم ... وقتی بدانیم که توانایی جان سالم به در بردن از رنج را داریم ... شاید دیگر نترسیم ... و نترسیدن از رنج، آزادی‌ست ...

  • هونیاک

باران تویی

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ب.ظ

آلبوم «باران تویی» اولین آلبوم گروه موسیقی چارتار هست ...

آلبومش رو دوست داشتم ... من که تخصص ندارم ولی از نگاه یک شنونده‌ی عام، به نظرم شعراش خوب بود و موسیقیش دلنشین ... بعضی از بخش‌هاییش که دوست داشتم رو اینجا می‌نویسم ...

*

تو می‌روی که ابرِ غم ببارد ...

*

سحر ندارد این شب تار ... مرا به خاطرت نگه دار ...

*

پیدا کن تو مرا ... این فاصله چیست؟!

*

شب می‌بارد از سر مویت ...

*

هر گوشه‌ای از شور آواز من پیدا می‌شود قصیده‌ی تو ...

*

طلوع نگاه، شروع شراب از مختصات نام توست ... ایمان من در حلقه‌ی هندسه‌ی اندام توست ...

*

ببار ای ابر مِی‌اندود من، مستانه‌ام کن

بسوز اندیشه را، از بیخ و بن دیوانه‌ام کن

چو رودی بر روانم شو روان، ای دولت شب

بکَن تن را ز من، من را ز جان، جانانه‌ام کن ...

*

باران تویی

به خاک من بزن

*

تو کوچه کوچه مرا بلدی ...

*

من به جز آبی نگاهت، آسمانی نمی‌شناسم ...

*

رسیده‌ای

نچینمت

منم حریفِ کالِ تو

*

می‌نوشم از چشمان تو

جرعه به جرعه شعر نو

*

  • هونیاک

آزادی محدود

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۳۴ ق.ظ

می‌گن آزادی انسان به اندازه‌‌ی طنابی هست که بهش وصله! آزادی مطلق نیست! یه آزادی محدود!!

و خب طول این طناب برای آدمای مختلف با هم فرق داره!

گاهی طول این طناب با فاصله‌ای که آدم از خواسته‌هاش داره متناسبه! شاید حتی طول طناب بیشتر باشه ... این‌طوری آدم از طنابش راضیه! گاهی تا مرزهای آزادیش میره و برمیگرده ... البته اون مرزها شاید جاهای خطرناکی باشن! جاهایی که ممکنه آدم با آزادیش حتی ضرر بزنه به خودش ...

اما بعضیا طنابشون کوتاهه! خب بعضیا با کوتاهی طول طنابشون مشکلی ندارن! اما گاهی این کوتاهی طول طناب، ممکنه یه نفر رو از خواسته‌هاش خیلی دور کنه، چنین آدمی معمولاً سعی می‌کنه بیشتر اوقاتش رو در مرزهای آزادیش سپری کنه، البته چون طنابش کوتاهه، مرزهای آزادیش زیاد خطرناک نیستن! اما این آدما طنابشون همیشه کشیده شده‌ست! انرژی زیادی تووش ذخیره شده! و وقتی طناب چنین آدمی یکباره بزرگ بشه، این آدم به مرزهای جدید آزادیش «پرتاب» میشه! و پرتاب شدن به یه جای خطرناک، خطرناکه! در «پرتاب شدن» آگاهی وجود نداره و آزادی بدون آگاهی، خطرناکه! چنین آدمی بیشتر اوقاتش رو در مرزهای آزادیش سپری میکنه تا کمبودهای قبلیش رو جبران کنه! چنین آدمی احتمال این‌که کارای خطرناکی بکنه، بیشتره!

پ.ن: توضیح دادن منظورم سخت بود! نمی‌دونم چه‌قدر تونستم اون چیزی که توی فکرم بود رو برسونم!

  • هونیاک

فکر

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۵۷ ب.ظ
ماهی سیاه کوچولو گفت: شما زیاد فکر می‌کنید. همه‌ش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسِتان به کلی می‌ریزد.
  • هونیاک

هیچ چیز

شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ

«تجربه‌ی من در زندگی اندک است ولی به من می‌آموزد که هیچ کس صاحب هیچ‌چیز نیست ... همه‌چیز تنها نوعی توهم است و این توهم در مسایل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد، از دست بدهد، در نهایت می‌آموزد که هیچ‌چیز به او تعلق ندارد ... و اگر هیچ‌چیز به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونه‌ای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین یا آخرین روز زندگی است ...»

یازده دقیقه / پائولو کوئلیو / کیومرث پارسای


بعضی وقتا که به اپلای فکر می‌کنم، اون بخش مقاومت‌کننده‌ی مغزم بهم میگه: میخوای این همه چیزی که اینجا داری رو ول کنی بری؟

بعد اون بخش تعالی‌طلب مغزم میگه:‌ باید بلد باشی دل بکنی! وابستگی خوب نیست!

  • هونیاک

اکتشافات

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۰ ق.ظ

دوست ندارم قبل از این‌که کتابی رو بخونم یا فیلمی رو ببینم، نقد یا قضاوتی رو در موردش بخونم یا بشنوم!

دوست دارم کتاب یا فیلم، خودش غافلگیرم کنه و دوست دارم برداشت و حس خاص خودم رو نسبت به کتاب یا فیلم داشته باشم.

در عوض بعد از خوندن کتاب یا دیدن فیلم، برام لذت‌بخشه که نظرات دیگران رو در موردش بدونم. کشف حس مشترک با آدمای دیگه ...

  • هونیاک

رَهِ پنهان

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

همان‌قدر که وقتی یک نفر را دوست داشته باشم، در کنارش حس خوبی پیدا می‌کنم، اگر کسی را دوست نداشته باشم، حضورش حالم را بد می‌کند!

این حس‌ها هیچ ربطی به حرف یا نگاه یا تماس یا هیچ چیز دیگری هم ندارد و دقیقاً به فاصله‌ی اقلیدسی من با آدم‌ها مربوط است!

می‌توانم چشمانم را ببندم و بی هیچ سخنی، لذت ببرم از حضور کسی که دوستش دارم و می‌توانم چشمانم را بدوزم به صفحه‌ی مانیتور و در گوشم هدفون را فرو کنم و با صدای بلند موسیقی گوش کنم و حضور کسی که دوستش ندارم، حالم را بد کند!


  • هونیاک

دغدغه‌های فنی

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۰۱ ب.ظ

یه حسی دارم که نمی‌دونم درسته یا نه اما خیلی وقتا حس می‌کنم بعضی آدم‌ها به خاطر دختر بودنم به دیده‌ی تحقیر نگاهم می‌کنند! مثلاً‌ حس می‌کنم اگه نتونم یه کار تخصصی مرتبط با رشته‌م رو درست انجام بدم، میگن: ببین دخترا هیچی از کامپیوتر و کارای فنی نمی‌فهمن!

این‌جور فکر کردن باعث می‌شه گارد بگیرم و سعی کنم ثابت کنم که: نخیرم! من خیلیم خفنم!

و معمولاً در چنین مواقعی گند می‌زنم و واقعاً نمی‌تونم کارم رو خوب انجام بدم!

این حس رو بیشتر نسبت به آدمای جدیدی که باهاشون مواجه می‌شم پیدا می‌کنم! آدمایی که زیاد من رو نمی‌شناسن و نمی‌شه ازشون توقع داشت که من رو از روی برآیند رفتارهام بشناسن، نه از روی یه رفتار خاص!

البته نمی‌گم خیلی آدم خفنی هستما! اما خب حداقل توی کارهایی که تخصص دارم، می‌تونم خوب عمل کنم!

نمی‌دونم این مشکل به من ربط داره یا به خاطر تأثیرات محیط هست و من حق دارم چنین حس‌هایی رو تجربه کنم!

نمی‌دونم حس واقعی آدما چیه! آیا واقعاً اولین باری که با یه دختر فنی مواجه شن که یه کاری رو گند بزنه، میگن: ببین دخترا هیچی بلد نیستن؟

احتمالاً راه‌حلش اینه که فکر نکنم که بقیه چی فکر می‌کنن! اما خب کار سختیه!

  • هونیاک

جفت-یک

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۵۴ ب.ظ

دلیل اصلی غصه‌هام اینه که تا آخرش میرم! دلیلش اینه که بر اساس پارامترهای موجود، آینده رو حدس می‌زنم و چون روزهای روشنی نمی‌بینم، غصه می‌خورم ...

می‌دونم کار اشتباهیه! اما وقتی حالم خوب نیست، کنترل افکارم دستم نیست انگار!

وقتی حالم بد نیست و منطقی فکر می‌کنم، می‌بینم تا حالا نتونستم آینده رو پیش‌بینی کنم! همیشه آینده با خودش یه سورپرایزهایی داشته ... وقتی حالم بد نیست می‌تونم خودمو قانع کنم که به آینده فکر نکنم و بذارم خودش غافل‌گیرم کنه ... می‌تونم امید داشته باشم تاس بعدی‌ای که خدا برام میریزه۱، شیش باشه! یا پنج! یا دست کم چهار!

همه‌ی اینا مال وقتیه که حالم بد نیست ...

اما وقتی حالم بده ...


۱ فکر کنم انیشتین بود که گفته بود: خدا تاس نمی‌ریزه!

  • هونیاک