هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

هست

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۴ ب.ظ

کمتر از ۸ ساعت مونده به تحویل سال و تبدیل شدن ۹۲ به ۹۳ و من باید بشینم ۹۲یی که گذشت رو نقد کنم و کلی آرزوهای قشنگ برای ۹۳ داشته باشم! اما به جاش نشستم هی تکه‌های خوشمزه‌ی «هست یا نیست؟» رو تایپ و پست می‌کنم!

رمانی که توی هر فصلش دو زمان متفاوت رو همزمان پیش می‌برد! یکی زمان «حال» که به صورت اول‌شخص نقل می‌شد و یکی هم «گذشته» که سوم‌شخص بود! و پاراگراف‌های حال و گذشته تقریباً به صورت یکی در میون توی هم بُر خورده بودن ...

گم شدن توی زمان‌ها و رفت و برگشت بین حال و گذشته رو دوست داشتم ... و نثرش رو ... و داستانش رو ... و بعضی جمله‌هاش رو ... و ایده‌ها و فکرهای نویسنده رو ... و ...


  • هونیاک

انگشت زندگی

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۱ ب.ظ

«زندگی بدجوری روی مغزم لَم داده است. بعضی وقت‌ها فقط انگشتش را می‌کشد روی آن شیارهای خاکستری و کمی قلقلکم می‌دهد و بعضی وقت‌ها، آخ، بعضی وقت‌ها آن انگشت لعنتی‌اش را مثل مته فرو می‌کند توی مغزم، مثل مته، با همان سروصدا، با همان بی‌رحمی، با همان کثافت‌کاری‌یی که روی آسفالت خیابان‌ راه می‌اندازد.»

هست یا نیست؟ / سارا سالار / نشر چرخ

  • هونیاک

تناسخ

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۷ ق.ظ

«آخر اعتقاد به تناسخ چه فایده‌ای دارد، اعتقاد به این‌که ما دوباره به این زندگی برمی‌گردیم؟ اگر قرار باشد هر بار که به این دنیا می‌آییم از دفعه‌ی قبل چیزی ندانیم که هر بار بشود همان دفعه‌ی اول. آن وقت دیگر تناسخ چه فایده‌ای دارد جز این‌که آدم‌ها فقط بخواهند برای خودشان چیزی دست و پا کنند که دل‌شان گرم باشد، که فکر کنند جاودانه خواهند بود و مرگی در کار نیست ...»

هست یا نیست؟ / سارا سالار / نشر چرخ

  • هونیاک

هست یا نیست؟

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ب.ظ

به پیشواز عید رفتم و امروز رو هم برای خودم تعطیل اعلام کردم!

هم از کار خسته بودم، هم خیلی وقت بود که فرصت نشده بود کتاب بخونم ... دلم می‌خواست!

اول داستانی که از مجموعه داستان «کانادا جای تو نیست» رو که دیشب شروع کردم بخونمش و نصفه موند رو تموم کردم! البته کلاً زیاد خوشم نیومد! یه مدل داستان کوتاهایی هستن که من ازشون خوشم نمیاد! هنوز نفهمیدم چه جوری بفهمم که از کدوما خوشم میاد و از کدوما نه! اما این از اونایی بود که زیاد خوشم نیودم! فکر کنم اون داستانایی که سر و ته ندارنو دوس ندارم!!

در کل چون احتمال این‌که از داستان کوتاه خوشم نیاد بیشتره، معمولاً بیشتر رمان می‌گیرم! این کتاب رو هم بیشتر به این خاطر گرفتم که برنده‌ی جشنواره‌ی «هفت اقلیم» شده بود! البته باید بگم که نه می‌دونم این جشنواره چی هست، نه معیارشون برای انتخاب کتاب خوب چیه :P پس بهتر بود بگم به این خاطر این کتابو گرفتم که برنده‌ی یه جشنواره‌ای بود ... :D

و اما چون دوس داشتم امروز رو خوش بگذرونم، تصمیم گرفتم فعلاً یه کتاب جذاب‌تری رو شروع کنم بخونم! «هست یا نیست؟» انتخاب خوبی بود ...

تا اینجاش که خوندم که خیلی دوس داشتم ... انگار یه نفر هر چی توی ذهنش می‌گذره رو صادقانه بگه ... کتابای این مدلی رو خیلی دوس دارم ... چون خیلی از حساشو خودمم تجربه کردم و از خوندن تجربه‌های مشترک لذت می‌برم ...

راوی که به خودش می‌گه عقده‌ای ... می‌گه حسود ...

یا گاهی که یه فکرایی می‌کنه که دوس نداره اون فکرا رو داشته باشه، میگه: «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ... مثل وقتی که به احتمال مرگ مادربزرگش فکر میکنه و بعد به این فکر میکنه بودن یا نبودن مادر بزرگش تاثیری توی زندگی هیچ‌کس نداره ... و بعد به خودش میاد و میگه : «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ...

  • هونیاک

اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم ...

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۶ ب.ظ

دقیقاً دو سال و نیم هست که میام سر کار! دو سال اولش خیلی خوب بود و راضی بودم! به خصوص یه سال وسطش! (یعنی وقتی ۶ ماه از کارم گذشته بود تا یه سال بعدش!) اما الآن چند ماهه که کارم خیلی کسل‌کننده شده! کارای جذابش رو انجام دادیم و تموم شده، کارای چرت و پرتش موندن! و همکار هم ندارم! یعنی کسی نیست که باهم روی این پروژه کار کنیم! تنهایی کار کردن خیلی غم‌انگیزه!

به خصوص چند روزه که دیگه خیلی اینرسی دارم برای کار! به زور میام سر کار! می‌تونم بگم فقط دارم به خاطر پول میام!

به قول ر. یه فاکتور مهم برای این‌که آدم از زندگیش خوب باشه اینه که از کارش لذت ببره! من مدتیه که دیگه از کارم لذت نمی‌برم!

فکر میکردم این لذت نبردنه به خاطر خودم باشه! فکر میکردم دیگه پیر شدم! تا دیروز ...

تا دیروز که آقای ا. زنگ زد و در مورد پروژه‌ای که داشت باهام صحبت کرد! وقتی خودمو دیدم که باز مث قدیما با شوق و ذوق سرچ میکنم که ببینم چه جوری میشه پروژه رو انجام داد ... وقتی که مث قدیما زمان رو گم کردمو به خودم اومدم و دیدم یه عالمه وقته که دارم میخونم و میگردم ... حس خوبی بود :)

پروژه‌ای که بهم پیشنهاد شده خیلی جذابه برام! توی فیلد مورد علاقه‌م هست ... البته اگه قبولش کنم مسئولیتم زیاده! نمی‌دونم چه کار کنم! یا بهتره بگم نمی‌دونم در نهایت چه کار خواهم کرد! اما از این‌که یه چیزی باز مث قدیما منو سر ذوق آورد حس خوبی پیدا کردم! حس این‌که هنوز خیلیم پیر نشدم!

نمی‌تونم از تغییر و تحول و زندگی حرف بزنم ولی یاد شعر «مرگ تدریجی» پابلو نرودا نیفتم!

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم

  • هونیاک

سیه و سپیدم: ابلق!

دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۵۴ ق.ظ

توی آلبوم جدید همایون شجریان (نه فرشته‌ام، نه شیطانهمه هیچم، که با «نه فرشته‌ام، نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم!» شروع می‌شه رو دوست داشتم ... البته ترانه‌ش بیشتر از موسیقیش به دلم نشست .... ترانه‌ای از حسین منزوی که انسان رو با ویژگی‌ها و توانایی‌های انسانیش توصیف می‌کنه!

نه فرشته ام، نه شیطان، کیم و چیم؟ همینم!
نه ز بادم و نه زآتش، که نواده‌ی زمینم!
منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی   
نه سپیده دم به دستم، نه ستاره بر جبینم
منم و ردای تنگی که به جز من‌اش نگنجد   
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستینم
نه حق حقم، نه نا حق. نه بدم، نه خوب مطلق 
سیه و سپیدم: ابلق! که به نیک و بد عجینم
نه برانمش. نه در بر، کشمش. غم است دیگر!
چه بگویم از حریفی که من‌اش نمی گزینم؟
نزنم نمک به زخمی که همیشگی است، باری،
که نه خسته‌ی نخستین، نه خراب آخرینم
تب بوسه ایم از آن لب، به غنیمت است امشب  
که نه آگهم که فردا، چه نشسته در کمینم

پ.ن: خواستم فقط بعضی مصرع‌هاش رو بنویسم، نتونستم انتخاب کنم! بعد تصمیم گرفتم اونایی که بیشتر دوس دارم رو هایلایت کنم، دیدم همه‌شون خیلی خوبن!

  • هونیاک

زندگی غریبی‌ست نازنین

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۰۳ ب.ظ

ترس هست!

هر چی که فکر می‌کنم، می‌بینم یه ترس بزرگی دارم برای رفتن! یه ترسی که باعث می‌شه از ریجکت شدنام خوشحال شم و وقتی استاده میگه بیا باهات مصاحبه کنم، ترسه چند برابر بشه!

می‌ترسم! از بابام!!!

همه‌ی زندگیم ازش ترسیدم! خودش این‌طوری خواسته! همه‌ش ما رو ترسونده!

نباید ترس داشته باشه اما داره! مگه چه کارم می‌تونه بکنه؟ دیگه بدتر از کارایی که تا حالا کرده؟

خیلی وقتا ترسمو سرکوب کردم! اما هست! اینو از روی کابوسایی می‌فهمم که شبا از شدت استرسی که بهم وارد می‌کنه باعث می‌شه از خواب بپرم!

شاید ترسم ریشه در کودکیم داشته باشه! شاید باید درمانش کنم! شاید باید برم پیش روان‌درمانگر!

می‌ترسم! می‌ترسم از موقعیتی که تووش بابام بفهمه که من قراره برم! می‌ترسم از عکس‌العملش! می‌ترسم از خشونتش!

من عشق را، نور را و همه‌ی امید و آرزوهایم را در پستوی خانه نهان کرده‌ام!

می‌ترسم ...

  • هونیاک

کرامت

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۵۲ ب.ظ

مولانا میگه: «با کریمان کارها دشوار نیست»

عکس نقیض این قضیه هم برقراره؟

یعنی کسانی که کارها باهاشون دشواره، کریم نیستند؟

  • هونیاک

کتاب‌تکانی

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۷ ب.ظ

امروز یه کتاب‌تکونی اساسی داشتم! تعداد زیادی از کتابایی که بعید بود هیچ وقت نگاهی بهشون بندازم رو گذاشتم کنار که بدم به کتابخونه‌ای جایی!

یه تغییرات اساسی هم در چینش کتاب‌هام ایجاد کردم! قبلاً کتابامو بر اساس معیارهایی مثل میزان علاقه‌م به اون کتاب، رنگ جلدش، نویسنده‌ش و نوع کتاب، می‌چیدم! اما به این شیوه کتابایی که خونده بودم و نخونده بودم، قاطی بودن! می‌دونستم کتابِ نخونده زیاد دارم، اما نمی‌دونستم چه‌قدر!

طی تغییرات انجام‌شده، کتابامو به دو گروه کلی: خونده و نخونده، تقسیم کردم و در هر زیرگروه سعی کردم نظم قبلی رو رعایت کنم.

البته چیدمان قبلی قشنگ‌تر بود، اما چیدمان جدید مفید‌تره! و مفید بودن بهتر از قشنگ بودنه! :)

  • هونیاک

اختیار

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۳۴ ق.ظ

دارم کتاب «پرسیدن مهم‌تر از پاسخ دادن است» رو می‌خونم. یکی از فصل‌هاییش که تا حالا خوندم، در مورد «اختیار» حرف می‌زنه. اختیار یکی از موضوعاتیه که من خیلی در موردش فکر کرده‌ام و در موردش زیاد بحث کرده‌ام چون به نظرم «هیچ» اختیاری نداریم!

این کتاب هم نظرش این بود که هیچ اختیاری نداریم! و می‌گفت دلیل این‌که آدم‌ها فکر می‌کنند اختیار دارند اینه که یه تعریف محدود-شده‌ای رو برای اختیار پذیرفتند! تعریفی که بهشون القا شده!

یه بخش جالب فصل اختیار این بود که برای اثبات نداشتن اختیار از «برهان خلف» استفاده کرده بود! می‌گفت اگه ما اختیار داشته باشیم، باید یک بار برای اولین بار یه عمل مختارانه انجام داده باشیم! بعد یه عملی رو به عنوان اولین عمل مختارانه برای یه فرد فرض می‌کرد (فرض برهان خلف) و می‌گفت این عمل (یا هر عمل دیگه‌ای) ناشی از یه سری عوامل بیرونی و درونی دیگه هست که اگه اون عوامل جبری باشند، عملی که فرض کردیم مختارانه بوده هم جبری هست و اگه فرض کنیم اون عوامل اختیاری باشند، پس عملی که به عنوان اولین عمل مختارانه فرضش کردیم، دیگه عمل اختیاری‌ای نیست، پس فرض برهان خلف باطل می‌شه! ( البته استدلالی که توی کتاب ارائه شده بود، از چیزی که من گفتم، کامل‌تر و جامع‌تر بود.)

البته توی آخرین بحثی که در مورد اختیار با ر. داشتم به این نتیجه رسیدیم که دلیل این‌‌که نمی‌تونم توی بحث‌هام بر سر اختیار به نتیجه برسم، تفاوت تعریف‌ها از اختیار هست، اما این فصل کتاب رو خیلی دوست داشتم و احتمالاً دیگه هیچ وقت در مورد جبر و اختیار بحث نکنم!


  • هونیاک