هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

دل‌گرفتگی

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

پست قبلی صرفاً یک دلداری بود! چون بچه مجبوره که به دنیا بیاد ولی من مجبور نیستم که دکترا بخونم!

نونم نبود؟ آبم نبود؟ دکترا خوندنم چی بود؟

سخته! خیلی سخته! خیلی خیلی سخته! خیلی خیلی خیلی سخته!

از دور خیلی قشنگ و جذاب به نظر میاد، اما در واقعیت خیلی سخت‌تر از اون چیزیه که آدم فکرش رو میکنه!


پ.ن: دلگیری عصر جمعه هم مزید دل‌گرفتگی شد ...

پ.ن۲: این آخرین عصر جمعه‌ام بود!

پ.ن۳: نمی‌دونم اونجا هم آدم عصرای جمعه دلش می‌گیره؟ شایدم صبحای جمعه دلش بگیره! یا شایدم عصرای یکشنبه دلش بگیره!

  • هونیاک

تولد

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ
جنین توی رحم مادر، توی یه جای کثیف (از نظر ما) و خونی زندگی می‌کنه و از خون تغذیه می‌کنه ... وقتی قراره جنین به دنیا بیاد، دلش نمی‌خواد! حتی وقتی بهش وعده می‌دن که اونجا کلی چیزهای قشنگ هست، کلی غذاهای خوشمزه هست و یه دنیای رنگ وارنگ منتظرته، بازم خر نمی‌شه و دلش می‌خواد همونجا بمونه ... توی رحم مادرش ... نزدیک‌ترین جا به مادرش ... دلش نمی‌خواد امنیت و آرامش رحم مادرش رو با هیچ‌چیز عوض کنه ...
اما با هزار تا زور و فشار، پرتابش می‌کنن به دنیای جدیدش ... یک پرتاب دردناک ... و نوزاد زندگیشو با گریه شروع می‌کنه ...
منم شاید در وضعیت مشابهی باشم ... دارم به مرحله‌ی پرتاب نزدیک می‌شم و این مرحله درد داره ... هم برای من و هم مادرم ...

  • هونیاک

آخرین‌ها

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ

پُر از حس‌های لعنتی است این روزهای آخر ... این فرصت‌های محدود ... این آخرین‌ها ... این آخرین‌های لعنتی ...

آخرین سه‌شنبه‌ای که با همیم ... آخرین باری که با هم قرمه‌سبزی خوردیم ... آخرین باری که با هم خرید رفتیم ...

و آخرین‌های پیشِ رو ... آخرین باری که با هم صبحانه خوردیم ... آخرین باری که با هم خندیدیم ... آخرین باری که از هم سوال پرسیدیم ... آخرین باری که با هم حرف زدیم ...

و ... و آخرین باری که همدیگر را دیدیم ...

آخ از این آخرین‌های لعنتی ...


  • هونیاک

سبکبار

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ

در بستن این بارِ سفر، این دو چمدان ۲۳ کیلویی که لعنتی‌ها هیچی تویشان جا نمی‌گیرد، مجبور شده‌ام خیلی چیزها را دور بریزم یا ببخشم یا ...

واقعاً حجم زیادی «دور ریختنی» و «بخشیدنی» داشتم ...

بعضی چیزها بود کهنه یا اضافی بود و بعید بود هیچ وقت دیگه ازشون استفاده کنم! رها شدن از دست این چیزها حس خوبی داشت ... حس سبکی ...

اما یه سری چیزا بود که این‌قدر دوستشون داشتم که دلم نیومده بود ازشون استفاده کنم و حالا به هر دلیلی مجبورم ازشون جدا شم ... مثل اون شال چروکی که تو برام گرفتی ... که پارسال تابستون پوشیدمش اما امسال هی نگاهش کردم و خواستم بپوشمش اما گفتم شاید رنگ روشنش زود کثیف بشه و نیاز به شستن پیدا کنه و نگران بودم که نتونم چروک‌هاشو بعد از شستن، مثل روز اولش بازسازی کنم ...

و الان افسوس لذت‌هایی رو می‌خورم که نبردم!

افسوس خوشحالی‌های کوچک ...



  • هونیاک

جای خالی‌ام!

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ

در همه‌ی خانه گسترده شده‌ام! در همه‌ی سوراخ سنبه‌ها رفته‌ام! توی تمام کمدها و کشوها و قفسه‌ها تکه‌ای از من به چشم می‌خورد!

دارم خودم را تکه تکه از گوشه و کنار خانه جمع می‌کنم، می‌گذارم توی کارتن‌هایی محکم ...

نمی‌دانم می‌خواهند با این همه فضای خالی بعد از رفتنم چه کنند! ولی واقعاً جایم خالی‌ست ... خودم هم جای خالی خودم را حس می‌کنم ...

  • هونیاک