هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

نوشتن

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۲۲ ق.ظ
دوست داشتم از لحظه‌ی اول سفرم، تمام احساساتم را لحظه به لحظه ثبت کنم. ولی درگیری‌های سفر و سکونت و دانشگاه بیشتر از این بود که حتی بشود چند روز یک بار چند جمله‌ای نوشت. بعد از بیست روز بالاخره فرصت نوشتن پیدا شد!
دوست داشتم الآن میشد اتفاقات این بیست روز را با chronological order بنویسم ولی با احتمال بسیار بالایی، این خواسته‌ی پرفکشنیستانه منجر به «اصلاً ننوشتن» می‌شود! پس شروع می‌کنم پخش و پلا از هر جا که به ذهنم رسید می‌نویسم! می‌رم جلو بعد برمی‌گردم عقب ... یا برنمی‌گردم عقب ... همین الان را می‌نویسم ...
هفته‌ی اول به گشتن دنبال خانه و کارهای ثبت نام دانشگاه گذشت. هفته‌ی دوم به اسباب‌کشی و ساکن شدن در خانه‌ی جدید و هفته‌ی سوم صرف کارهای علمی در آزمایشگاه شد.
این اولین آخرِ هفته‌ای بود که کلی وقت برای خودم داشتم که می‌تونستم هر کار دلم خواست بکنم ... بیشترش رو به آشپزی و وبگردی گذروندم.
گوشه‌ای از این وبگردی هم داره صرف خوندن «یک پزشک» می‌شه. این بخشش رو دوست داشتم:
«نوشتن خودبه‌خود آرامش می‌آورد و به‌جرات می‌توانم به‌علاقه‌ما به‌چت اشاره کنم. همین‌که باکسی گفت‌وگو می‌کنیم و یادرشبکه‌های اجتماعی متن می‌نویسیم، خودبه‌خود آرامش به‌مامی‌دهد. حال بیایید این آرامش‌را برای مدتی به‌خودمان اختصاص دهیم و کمی برای خودمان بنویسیم. همان‌طور که بالاترهم گفتم، بزرگترین مشکل‌ما از داستان و خاطره نویسی، ترس از مورد تمسخر گرفتن و بد درآمدن نوشته‌هایمان است. من به‌جرات می‌گویم که نوشتن برای هرکسی هنگام نوشتن می‌آید. گواه حرفم همین چت‌های ماست. ماواقعا نمی‌دانیم که‌چطور می‌نویسیم فقط می‌بینیم که متنی، حتی بلند نوشته شده است. داستان‌نویسی و امثال این‌هم همینگونه است. ماواقعا نمی‌دانیم چه می‌کنیم اما می‌نویسیم و باور کنید لذت خاصی دارد.» منبع
  • هونیاک

مُردن

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۷ ب.ظ

رفتن ...

یه حسی شبیه مُردن داره ...

با این تفاوت که خودخواسته‌ست، از تاریخش خبر داریم و اگه پشیمون بشیم راه برگشتی هست ... و البته این‌که دو چمدان بیست و پنج کیلویی می‌تونیم با خودمون ببریم!

اما بقیه چیزاش شبیه مُردنه!

این‌که باید دلبستگی‌هات رو بذاری و بری ... یه زندگی جدید، با آدما و فضا و فرهنگ جدید ...

یه زندگی متفاوت در یه دنیای متفاوت ...

میگن بچه که داخل رحم مادر هست، با این‌که جاش تنگه، غذاش خون‌ه و خیلی شرایط سختیه، بازم دلش نمیخواد اونجا رو ترک کنه! با زور و گریه بیرون میارنش!

و عرفا که عقیده دارن مرگ ما رو به یه زندگی (؟!!) بهتر میرسونه! یه زندگی‌ای که این محدودیت‌های دنیای مادی فعلیمون رو نداره!

همون حرفای مولانا:

از جمادی مُردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان بر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

بار دیگر هم بمیرم از بشر

تا برآرم از ملائک پر و سر


قصه‌ی ما هم همینه ...

منم این دو روز حس آدمی رو دارم که کمتر از ۵ ماه دیگه قراره بمیره!

حتی اگه قرار باشه این مرگ منو به زندگی بهتری ببره، بازم مُردن سخته! من شاید به اندازه‌ی مولانا جرئت نداشته باشم که بگم «پس چه ترسم! کی ز مُردن کم شدم؟!»

  • هونیاک

خبر

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ

بالاخره گفتم به مامان و س.! بعد از یه روز و نیم خبردار شدن خودم!

اصلاً نمی‌دونستم چه‌جوری باید بگم! سخت بود! کلمه‌ها پراکنده از دهنم بیرون می‌اومد!

پذیرش گرفتم!

فلوریدا!

با سالی ... هزار دلار!

- چه کشوری یعنی؟

آمریکا!

- حالا میری؟

آره دیگه! ۴-۵ ماه دیگه!

بغض توو گلومه! شاید یه کم هم می‌لرزم!

راحت نیست!

یه جوری بودم انگار داشتم شوخی می‌کردم! یه شوخی بی‌مزه!

یا دارم حرفی می‌زنم که خودمم باورش ندارم!

یا یه حسی مث این‌که آدم داره خبر مرگ کسی رو میده!

شاید توقع داشتم همون‌قدر که از رتبه‌ی کنکور کارشناسیم خوشحال شدم ... همون‌قدر که از خوشحالی اشک ریختم ... همون‌قدر که هیجان داشتم ... هیجان داشته باشم ...

شاید توقع داشتم مثل همون موقع تند تند به آدما زنگ بزنم با خوشحال خبر بدم ... نه مثل الآن که یه روز و نیم گذشته و من هنوز به کسی چیزی نگفتم!

احساساتم متناقضه! هم خوشحالی داره تووش! هم ترس! هم امید داره، هم ترس!

قطعاً برای من تغییر خیلی خیلی بزرگی هست توی زندگیم ... و سخت ... یه مرحله از زندگیم که اگه ازش بگذرم، خیلی بزرگ میشم!

منی که تجربه‌ی جدا بودن از خانواده‌م رو ندارم ...

همتم بدرقه‌ی راه کن ای طایر قدس ... که دراز است ره مقصد و من نوسفرم ...
  • هونیاک

تغییر

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ب.ظ

احساسات عجیب غریب ... و متناقض ...

صبح در موردش می نویسم ...

اگه تا اون موقع دوام داشت ...

  • هونیاک

هست یا نیست؟

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ب.ظ

به پیشواز عید رفتم و امروز رو هم برای خودم تعطیل اعلام کردم!

هم از کار خسته بودم، هم خیلی وقت بود که فرصت نشده بود کتاب بخونم ... دلم می‌خواست!

اول داستانی که از مجموعه داستان «کانادا جای تو نیست» رو که دیشب شروع کردم بخونمش و نصفه موند رو تموم کردم! البته کلاً زیاد خوشم نیومد! یه مدل داستان کوتاهایی هستن که من ازشون خوشم نمیاد! هنوز نفهمیدم چه جوری بفهمم که از کدوما خوشم میاد و از کدوما نه! اما این از اونایی بود که زیاد خوشم نیودم! فکر کنم اون داستانایی که سر و ته ندارنو دوس ندارم!!

در کل چون احتمال این‌که از داستان کوتاه خوشم نیاد بیشتره، معمولاً بیشتر رمان می‌گیرم! این کتاب رو هم بیشتر به این خاطر گرفتم که برنده‌ی جشنواره‌ی «هفت اقلیم» شده بود! البته باید بگم که نه می‌دونم این جشنواره چی هست، نه معیارشون برای انتخاب کتاب خوب چیه :P پس بهتر بود بگم به این خاطر این کتابو گرفتم که برنده‌ی یه جشنواره‌ای بود ... :D

و اما چون دوس داشتم امروز رو خوش بگذرونم، تصمیم گرفتم فعلاً یه کتاب جذاب‌تری رو شروع کنم بخونم! «هست یا نیست؟» انتخاب خوبی بود ...

تا اینجاش که خوندم که خیلی دوس داشتم ... انگار یه نفر هر چی توی ذهنش می‌گذره رو صادقانه بگه ... کتابای این مدلی رو خیلی دوس دارم ... چون خیلی از حساشو خودمم تجربه کردم و از خوندن تجربه‌های مشترک لذت می‌برم ...

راوی که به خودش می‌گه عقده‌ای ... می‌گه حسود ...

یا گاهی که یه فکرایی می‌کنه که دوس نداره اون فکرا رو داشته باشه، میگه: «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ... مثل وقتی که به احتمال مرگ مادربزرگش فکر میکنه و بعد به این فکر میکنه بودن یا نبودن مادر بزرگش تاثیری توی زندگی هیچ‌کس نداره ... و بعد به خودش میاد و میگه : «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ...

  • هونیاک

اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم ...

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۶ ب.ظ

دقیقاً دو سال و نیم هست که میام سر کار! دو سال اولش خیلی خوب بود و راضی بودم! به خصوص یه سال وسطش! (یعنی وقتی ۶ ماه از کارم گذشته بود تا یه سال بعدش!) اما الآن چند ماهه که کارم خیلی کسل‌کننده شده! کارای جذابش رو انجام دادیم و تموم شده، کارای چرت و پرتش موندن! و همکار هم ندارم! یعنی کسی نیست که باهم روی این پروژه کار کنیم! تنهایی کار کردن خیلی غم‌انگیزه!

به خصوص چند روزه که دیگه خیلی اینرسی دارم برای کار! به زور میام سر کار! می‌تونم بگم فقط دارم به خاطر پول میام!

به قول ر. یه فاکتور مهم برای این‌که آدم از زندگیش خوب باشه اینه که از کارش لذت ببره! من مدتیه که دیگه از کارم لذت نمی‌برم!

فکر میکردم این لذت نبردنه به خاطر خودم باشه! فکر میکردم دیگه پیر شدم! تا دیروز ...

تا دیروز که آقای ا. زنگ زد و در مورد پروژه‌ای که داشت باهام صحبت کرد! وقتی خودمو دیدم که باز مث قدیما با شوق و ذوق سرچ میکنم که ببینم چه جوری میشه پروژه رو انجام داد ... وقتی که مث قدیما زمان رو گم کردمو به خودم اومدم و دیدم یه عالمه وقته که دارم میخونم و میگردم ... حس خوبی بود :)

پروژه‌ای که بهم پیشنهاد شده خیلی جذابه برام! توی فیلد مورد علاقه‌م هست ... البته اگه قبولش کنم مسئولیتم زیاده! نمی‌دونم چه کار کنم! یا بهتره بگم نمی‌دونم در نهایت چه کار خواهم کرد! اما از این‌که یه چیزی باز مث قدیما منو سر ذوق آورد حس خوبی پیدا کردم! حس این‌که هنوز خیلیم پیر نشدم!

نمی‌تونم از تغییر و تحول و زندگی حرف بزنم ولی یاد شعر «مرگ تدریجی» پابلو نرودا نیفتم!

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم

  • هونیاک

کتاب‌تکانی

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۷ ب.ظ

امروز یه کتاب‌تکونی اساسی داشتم! تعداد زیادی از کتابایی که بعید بود هیچ وقت نگاهی بهشون بندازم رو گذاشتم کنار که بدم به کتابخونه‌ای جایی!

یه تغییرات اساسی هم در چینش کتاب‌هام ایجاد کردم! قبلاً کتابامو بر اساس معیارهایی مثل میزان علاقه‌م به اون کتاب، رنگ جلدش، نویسنده‌ش و نوع کتاب، می‌چیدم! اما به این شیوه کتابایی که خونده بودم و نخونده بودم، قاطی بودن! می‌دونستم کتابِ نخونده زیاد دارم، اما نمی‌دونستم چه‌قدر!

طی تغییرات انجام‌شده، کتابامو به دو گروه کلی: خونده و نخونده، تقسیم کردم و در هر زیرگروه سعی کردم نظم قبلی رو رعایت کنم.

البته چیدمان قبلی قشنگ‌تر بود، اما چیدمان جدید مفید‌تره! و مفید بودن بهتر از قشنگ بودنه! :)

  • هونیاک