هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

دارچین

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۴۱ ب.ظ

داشتم دارچین می‌ریختم توی چاییم ... بعد فکر کردم شاید یه روزی دلم برای همین عطر دارچین تنگ بشه ...

بعد فکر کردم شاید این‌که هیچ وقت دلم برای عطر دارچین تنگ نشه، غم‌انگیزتر باشه!


  • هونیاک

رنجِ رنج

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ق.ظ

«به نظر می‌رسد که تجربه‌ی هر فرد انسانی، در طول عمر خود، و نیز تجربه‌ی نوع انسان، در طول تاریخ، گواه آنند که زندگی بشر تقریباً همیشه، در همه جا، و در هر وضع و حالی توأم با درد و رنج بوده است. در این توصیف مناقشه‌ی چندانی نمی‌توان کرد و نکرده‌اند.»

مهر ماندگار / مصطفی ملکیان


به نظرم اگه بپذیریم که همیشه، همه‌ جا و در هر وضعی، زندگیمون با رنج همراهه، تحمل رنج‌ها کمی ساده‌تر می‌شه!

این‌که بدونیم راه فراری نیست از رنج ... اگه این رنج بره، یه رنج دیگه میاد ... باعث میشه منتظر تموم شدن رنج‌ها نباشیم ... انتظاری که خودش رنج‌ه!

رنج رو اگه بپذیریم، کمتر می‌شه ...

البته رنج‌ها متفاوتند! تحمل بعضی‌ها ساده‌تره و بعضی‌ها دشوارتر ...

  • هونیاک

اندوه مونالیز

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ

«این پسر الاغمم که دیگه مفشو نمی‌تونه جمع کنه. می‌گم بزنم زیر گوشش بگم نکن، داری بد می‌کنی با خودت. به خودم می‌گم که چی؟ اینم داره با بی‌خبری حال می‌کنه؛ خب بکنه! نمی‌خواد بفهمه چه خبره دور و برش. من که فهمیدم، چی شد؟ من که خودم زندونی دنیا شدم، زمین‌خورده‌ی مُخم شدم که ضررش هزار بار از نئشگی دود و دم بیشتره. زمین‌خورده‌ی یه سری شعار و آرزو و ایده‌های گُه شدم. هی خودمو کوبیدم به در و دیوار و زخم زدم به خودم و زندگیم که می‌شه، نباید کم بیاری محمود، می‌شه. دنیا رو عوض می‌کنیم. من و چهار تا گوسفند دیگه اگه بع‌بع کنیم، دنیا صدامونو می‌شنفه و می‌فهمه و عین خودمون بع‌بع می‌کنه. آره دایی، بع‌بعم کردن، اما بع‌بع‌شون یه شکل دیگه شد، نه اون‌جوری که ما خیال می‌کردیم. بعدم از گله بیرونمون کردن و شدیم آدم بده‌ی فیلم. شدیم آقا گرگه و دندونامونو کشیدن. نگاه کن!»

اندوه مونالیزا / شاهرخ گیوا / نشر زاوش

  • هونیاک

دردهایِ دیر

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ب.ظ
مامانم تعریف می‌کند که دیر دندان درآورده‌ام ... چهارده ماهم که بوده هنوز هیچ دندانی نداشتم! در حالی که معمولاً بچه‌ها ۶-۷ ماهگی دندان‌هایشان شروع می‌کند به جوانه زدن ... موقعی که لثه‌هایشان نرم‌تر است و دندان‌ها راحت‌تر راهشان را به بیرون باز می‌کنند و طبیعتاً درد کمتری ایجاد می‌کنند ... من اما درد زیاد کشیدم تا از لثه‌های سفت‌م دندان در بیاید ... چون دیر شده بود ... چون وقتش گذشته بود ...
همین است ... هر چیزی که وقتش بگذرد، دردناک می‌شود ... هر چه بیشتر بگذرد، دردش بیشتر می‌شود ...
مثلاً آدم‌های پنجاه ساله‌ای که یادشان رفته بزرگ شوند ... یادشان رفته که خواسته‌های پنجاه سالگیشان را نمی‌توانند با همان شیوه‌ای که توپ سفید و قرمز دوران کودکیشان را از دست بچه‌ی همسایه پس می‌گرفتند، برآورده کنند ... این‌ها برای بزرگ شدن درد می‌کشند ...
  • هونیاک

انتشارِ تو

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ

«یه هفته مریض بودم.

اما خوب بود. خیلی خوب بود.

این‌که مریض شده بودم. این‌که به خاطر «تو» مریض شده بودم.

اون روزها حس می‌کردم مثل بیماری پخش شده‌ای توی بدنم. انگار توی تک تک سلول‌هام منتشر شده بودی.»

حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه / مصطفی مستور / نشر چشمه


پ.ن: این روزها بیشتر می‌خونم تا فکر کنم! برای همین بیشتر از دیگران می‌نویسم تا خودم!

  • هونیاک

آکواریوم

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۲۳ ب.ظ

«در تمام عمرم مثل ماهی آکواریوم در مخزن شیشه‌ای امنی زندگی کرده‌ام، پشت حصاری که هم نفوذناپذیر بوده و هم شفاف. آزاد بودم که دنیای پر جلای طرف دیگر را تماشا کنم و اگر دلم بخواهد خود را در آن مجسم کنم. گمانم به پشت شیشه خو گرفته‌ام و می‌ترسم مبادا بشکند و من بی‌پناه به دنیای بزرگ ناشناخته پرتاب شوم و درمانده و گمگشته برای نفس کشیدن دهان باز و بسته کنم.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

ترس

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

«کار مردم برعکس است. فکر می‌کنند با چیزی که می‌خواهند زندگی می‌کنند. اما در واقع ترس راهنمای آن‌هاست. یعنی چیزی که نمی‌خواهند.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

درونت

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۲۴ ب.ظ

«دنیا درونت را نمی‌بیند و ذره‌ای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غم‌ها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بی‌رحمی است.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

غیر از دلتنگی

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

یه کم توی فروم اپلای ابرود در مورد زندگی توی آمریکا خوندم ... البته بیشتر در مورد مشکلات نوشته بودن اما خب میتونست مفید باشه ... و اتفاقاً چیزی که من الآن بیشتر نیاز دارم بدونم همون مشکلات هست ...

مثلاً این‌که فهمیدم هزینه‌های درمانی خیلی گرون هست! به خصوص دندون‌پزشکی! حتی بیمه هم گرونه!

حتی گاهی کیفیتش هم خوب نیست! مثلاً دو نفر از تجربه‌ی عصب‌کشی دندونشون نوشته بودن که بعد که باز دندونشون توی ایران معاینه شده، دکتر بهشون گفته که کار خوب انجام نشده!

جالب و عجیب بود! برای منی که انتظار دارم یه کشوری که جهان اول هست، در همه‌ی موارد بهتر، یا در بدترین حالت، مساوی شرایط کشورِ جهان سومی خودم باشه! اونم در چنین چیز مهمی که مربوط به سلامت آدم‌هاست! سلامتی که میشه گفت ابتدایی‌ترین و اساسی‌ترین نیاز هر کسیه!

خلاصه توصیه‌ی همه این بود که کارهای پزشکی (به خصوص دندون‌پزشکی) رو قبل از رفتن حتماً انجام بدیم.

یکی دیگه از مشکلات، مشکل غذاها بود! این‌که مثلاً توی رستوران‌ها توی غذاها مشروب می‌ریزن! یا گوشتاشون ذبح اسلامی نشده!!!

این‌که قبل از هر غذایی که میخوای بخوری، اگه این چیزا واسه‌ت مهمه باید چک کنی قبلش!

یا مثلاً سبزی نمیشه پیدا کرد! سبزی قرمه! سبزی کوکو! البته ممکنه سبزی خشک بشه پیدا کرد که خب خاصیت سبزی تازه رو نداره!

خلاصه که غیر از دلتنگی مشکلات دیگه‌ای هم هست!

  • هونیاک

مُردن

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۷ ب.ظ

رفتن ...

یه حسی شبیه مُردن داره ...

با این تفاوت که خودخواسته‌ست، از تاریخش خبر داریم و اگه پشیمون بشیم راه برگشتی هست ... و البته این‌که دو چمدان بیست و پنج کیلویی می‌تونیم با خودمون ببریم!

اما بقیه چیزاش شبیه مُردنه!

این‌که باید دلبستگی‌هات رو بذاری و بری ... یه زندگی جدید، با آدما و فضا و فرهنگ جدید ...

یه زندگی متفاوت در یه دنیای متفاوت ...

میگن بچه که داخل رحم مادر هست، با این‌که جاش تنگه، غذاش خون‌ه و خیلی شرایط سختیه، بازم دلش نمیخواد اونجا رو ترک کنه! با زور و گریه بیرون میارنش!

و عرفا که عقیده دارن مرگ ما رو به یه زندگی (؟!!) بهتر میرسونه! یه زندگی‌ای که این محدودیت‌های دنیای مادی فعلیمون رو نداره!

همون حرفای مولانا:

از جمادی مُردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان بر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

بار دیگر هم بمیرم از بشر

تا برآرم از ملائک پر و سر


قصه‌ی ما هم همینه ...

منم این دو روز حس آدمی رو دارم که کمتر از ۵ ماه دیگه قراره بمیره!

حتی اگه قرار باشه این مرگ منو به زندگی بهتری ببره، بازم مُردن سخته! من شاید به اندازه‌ی مولانا جرئت نداشته باشم که بگم «پس چه ترسم! کی ز مُردن کم شدم؟!»

  • هونیاک