هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوچ» ثبت شده است

تفاوت‌ها

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ق.ظ

آمریکا به خودی خود از کشورهای مهاجرپذیر دنیا محسوب می‌شود. فلوریدا هم از ایالت‌های مهاجرپذیرترِ آمریکاست و من به یک جای خیلی خیلی مهاجرت‌پذیر مهاجرت کرده‌م. این مهاجرت‌پذیر بودن باعث می‌شود آدم‌های بسیار بسیار متفاوتی کنار هم جمع شوند. یکنواختی‌ای بین آدم‌ها نیست. هر کس شبیه خودش و فرهنگ خودش است. برای منی که عادت‌کرده‌ام همیشه آدم‌های یک‌شکل ببینم، این موضوع کمی عجیب است و باعث می‌شود توجهم بیشتر به آدم‌های اطرافم جلب شود و بیشتر بهشان نگاه کنم. اما آدم‌هایی که به نظر می‌رسد سال‌هاست اینجا زندگی می‌کنند، این تفاوت‌ها برایشان عادی به نظر می‌رسد.

تفاوت‌ها از رنگ پوست هست تا مدل لباس پوشیدن یا رفتار کردن ... سایز چشم‌ها و رنگ موها ... آرایش موها و صورت ...

وقتی جمعیت یکدست باشد، این که آدم بخواهد هر طور خودش دلش خواست باشد، سخت است! چون ممکن است آن‌طوری که خودش هست، طور متفاوتی باشد که توی یک جمعیت یکدست، انگشت‌نمایش کند. اما این‌جا این‌قدر تفاوت زیاد هست که اگر هر کس بخواهد آن‌طور دلخواهش باشد، تفاوتی به جمعیت اضافه نمی‌کند و برای جمعیت قابل هضم است.

تفاوت زیاد هست و تفاوت درک می‌شود.

وقتی که ایران بودم، دغدغه داشتم که ممکن است به خاطر موهایم اذیت شوم! تجربه‌ی آزادی موهایم را نداشته بودم و فکر می‌کردم هر روز باید کلی وقت صرف کنم تا به فرم رسمی و قابل قبولی تبدیلش کنم تا بتوانم از خانه خارج شوم. ولی الان کمتر از وقتی که ایران بودم برای موهایم وقت صرف می‌کنم! برای قابلِ قبول بودنم، فرم موهایم برای کسی مهم نیست! کسی به این خاطر که موهایم بد جور حالت گرفته، چون دیشب با موهای مرطوب خوابیده‌م، چپ چپ نگاهم نمی‌کند. این‌که مجبور نباشم در بندِ ظاهرم باشم برای من لذت‌بخش است ... این‌که در بندِ ظاهرم نباشم برای من تجربه‌ی شیرینی‌ست ...

پ.ن: آدم‌ها بعد از سفر به یک کشور جدید، دچار شوک فرهنگی می‌شوند! این شوک فرهنگی چند مرحله دارد که اولین مرحله‌اش «شیفتگی» است که حدود ۵-۶ ماه طول می‌کشد و بعدش افسردگی می‌آید به سراغ آدم که ای وای که چه چیزهایی را گذاشته‌ام آمده‌ام! وقتی تازگی‌های این‌جا برایش عادی شد، دلش برای داشته‌هایی که داشت، تنگ می‌شود ... من الآن در دوران شیفتگی هستم و با عینک شیفتگی به همه چیز نگاه می‌کنم! خواستم صرفاً هشدار داده باشم :)

  • هونیاک

آخرین‌ها

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ

پُر از حس‌های لعنتی است این روزهای آخر ... این فرصت‌های محدود ... این آخرین‌ها ... این آخرین‌های لعنتی ...

آخرین سه‌شنبه‌ای که با همیم ... آخرین باری که با هم قرمه‌سبزی خوردیم ... آخرین باری که با هم خرید رفتیم ...

و آخرین‌های پیشِ رو ... آخرین باری که با هم صبحانه خوردیم ... آخرین باری که با هم خندیدیم ... آخرین باری که از هم سوال پرسیدیم ... آخرین باری که با هم حرف زدیم ...

و ... و آخرین باری که همدیگر را دیدیم ...

آخ از این آخرین‌های لعنتی ...


  • هونیاک

جای خالی‌ام!

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ

در همه‌ی خانه گسترده شده‌ام! در همه‌ی سوراخ سنبه‌ها رفته‌ام! توی تمام کمدها و کشوها و قفسه‌ها تکه‌ای از من به چشم می‌خورد!

دارم خودم را تکه تکه از گوشه و کنار خانه جمع می‌کنم، می‌گذارم توی کارتن‌هایی محکم ...

نمی‌دانم می‌خواهند با این همه فضای خالی بعد از رفتنم چه کنند! ولی واقعاً جایم خالی‌ست ... خودم هم جای خالی خودم را حس می‌کنم ...

  • هونیاک

گوش‌های مهم

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ب.ظ

امروز رفتیم عکس ۵ × ۵ بگیریم برای سفارت ... توی ویژگی‌هایی که برای عکس سفارت خوندیم، نوشته بودن که گوش‌ها باید پیدا باشه! ما هم کلی خندیدیم که هاهاها مثلاً من چه‌جوری از زیر مقنعه گوش‌هام پیدا باشه؟ و با فرض این‌که این شرط فقط برای پسر‌هاست، خودمو آماده کردم ... و از تجربه‌ای که سر گرفتن عکس پاسپورت داشتم، مقنعه‌م رو طوری تنظیم کردم که یک تار مو هم پیدا نباشه! و بعد که مقنعه‌م رو با دقت صاف کردم و زنگ رو زدم که خانوم عکاس بیاد عکس بگیره، گفت که باید گوش‌هات پیدا باشه!! نه انگار جدی جدی گوش‌هامون برای سفارت آمریکا از اهمیت ویژه‌ای برخورداره!

خلاصه شانس آوردم که یه شال گذاشته بودم توی کیفم که بعد از عکس بپوشمش ... بالاخره بیرون گذاشتن گوش از زیر شال فضاحتش کمتر از بیرون گذاشتن گوش از زیر مقنعه‌ست!

  • هونیاک

روان

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ب.ظ

وقتی می‌دونی داری یه چیزی رو از دست می‌دی، سعی می‌کنی از آخرین لحظات داشتنش بیشترین لذت رو ببری ...

این حرف جدیدی نیست ... اما تجربه‌ش برام حس جدیدیه ...

امروز کلوچه فومنی داغ خریدم از میدون انقلاب و هر لقمه‌ش رو با لذت خوردم ... نه سرسری و واسه پُر کردن شکم و جلوگیری از ایجاد حس گرسنگی ...

این روزا از خیابون ولیعصر که رد میشم، درخت‌هاشو می‌بینم ...

سعی می‌کنم با دقت بیشتری به همه چیز نگاه کنم که خاطره‌ی دقیق‌تری توی ذهنم ثبت بشه ...

احتمالاً یه عالمه چیز دیگه هم هست که دلم براش تنگ خواهد شد و الآن نمی‌فهمم ...

  • هونیاک

غیر از دلتنگی

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

یه کم توی فروم اپلای ابرود در مورد زندگی توی آمریکا خوندم ... البته بیشتر در مورد مشکلات نوشته بودن اما خب میتونست مفید باشه ... و اتفاقاً چیزی که من الآن بیشتر نیاز دارم بدونم همون مشکلات هست ...

مثلاً این‌که فهمیدم هزینه‌های درمانی خیلی گرون هست! به خصوص دندون‌پزشکی! حتی بیمه هم گرونه!

حتی گاهی کیفیتش هم خوب نیست! مثلاً دو نفر از تجربه‌ی عصب‌کشی دندونشون نوشته بودن که بعد که باز دندونشون توی ایران معاینه شده، دکتر بهشون گفته که کار خوب انجام نشده!

جالب و عجیب بود! برای منی که انتظار دارم یه کشوری که جهان اول هست، در همه‌ی موارد بهتر، یا در بدترین حالت، مساوی شرایط کشورِ جهان سومی خودم باشه! اونم در چنین چیز مهمی که مربوط به سلامت آدم‌هاست! سلامتی که میشه گفت ابتدایی‌ترین و اساسی‌ترین نیاز هر کسیه!

خلاصه توصیه‌ی همه این بود که کارهای پزشکی (به خصوص دندون‌پزشکی) رو قبل از رفتن حتماً انجام بدیم.

یکی دیگه از مشکلات، مشکل غذاها بود! این‌که مثلاً توی رستوران‌ها توی غذاها مشروب می‌ریزن! یا گوشتاشون ذبح اسلامی نشده!!!

این‌که قبل از هر غذایی که میخوای بخوری، اگه این چیزا واسه‌ت مهمه باید چک کنی قبلش!

یا مثلاً سبزی نمیشه پیدا کرد! سبزی قرمه! سبزی کوکو! البته ممکنه سبزی خشک بشه پیدا کرد که خب خاصیت سبزی تازه رو نداره!

خلاصه که غیر از دلتنگی مشکلات دیگه‌ای هم هست!

  • هونیاک

مُردن

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۳۷ ب.ظ

رفتن ...

یه حسی شبیه مُردن داره ...

با این تفاوت که خودخواسته‌ست، از تاریخش خبر داریم و اگه پشیمون بشیم راه برگشتی هست ... و البته این‌که دو چمدان بیست و پنج کیلویی می‌تونیم با خودمون ببریم!

اما بقیه چیزاش شبیه مُردنه!

این‌که باید دلبستگی‌هات رو بذاری و بری ... یه زندگی جدید، با آدما و فضا و فرهنگ جدید ...

یه زندگی متفاوت در یه دنیای متفاوت ...

میگن بچه که داخل رحم مادر هست، با این‌که جاش تنگه، غذاش خون‌ه و خیلی شرایط سختیه، بازم دلش نمیخواد اونجا رو ترک کنه! با زور و گریه بیرون میارنش!

و عرفا که عقیده دارن مرگ ما رو به یه زندگی (؟!!) بهتر میرسونه! یه زندگی‌ای که این محدودیت‌های دنیای مادی فعلیمون رو نداره!

همون حرفای مولانا:

از جمادی مُردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان بر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

بار دیگر هم بمیرم از بشر

تا برآرم از ملائک پر و سر


قصه‌ی ما هم همینه ...

منم این دو روز حس آدمی رو دارم که کمتر از ۵ ماه دیگه قراره بمیره!

حتی اگه قرار باشه این مرگ منو به زندگی بهتری ببره، بازم مُردن سخته! من شاید به اندازه‌ی مولانا جرئت نداشته باشم که بگم «پس چه ترسم! کی ز مُردن کم شدم؟!»

  • هونیاک