هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک

آب کم‌جو، تشنگی آور به دست ... تا بجوشد آب از بالا و پست ...

هونیاک
پیام های کوتاه
  • ۴ اسفند ۹۲ , ۱۸:۵۷
    فکر
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

رنجِ رنج

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ق.ظ

«به نظر می‌رسد که تجربه‌ی هر فرد انسانی، در طول عمر خود، و نیز تجربه‌ی نوع انسان، در طول تاریخ، گواه آنند که زندگی بشر تقریباً همیشه، در همه جا، و در هر وضع و حالی توأم با درد و رنج بوده است. در این توصیف مناقشه‌ی چندانی نمی‌توان کرد و نکرده‌اند.»

مهر ماندگار / مصطفی ملکیان


به نظرم اگه بپذیریم که همیشه، همه‌ جا و در هر وضعی، زندگیمون با رنج همراهه، تحمل رنج‌ها کمی ساده‌تر می‌شه!

این‌که بدونیم راه فراری نیست از رنج ... اگه این رنج بره، یه رنج دیگه میاد ... باعث میشه منتظر تموم شدن رنج‌ها نباشیم ... انتظاری که خودش رنج‌ه!

رنج رو اگه بپذیریم، کمتر می‌شه ...

البته رنج‌ها متفاوتند! تحمل بعضی‌ها ساده‌تره و بعضی‌ها دشوارتر ...

  • هونیاک

اندوه مونالیز

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ

«این پسر الاغمم که دیگه مفشو نمی‌تونه جمع کنه. می‌گم بزنم زیر گوشش بگم نکن، داری بد می‌کنی با خودت. به خودم می‌گم که چی؟ اینم داره با بی‌خبری حال می‌کنه؛ خب بکنه! نمی‌خواد بفهمه چه خبره دور و برش. من که فهمیدم، چی شد؟ من که خودم زندونی دنیا شدم، زمین‌خورده‌ی مُخم شدم که ضررش هزار بار از نئشگی دود و دم بیشتره. زمین‌خورده‌ی یه سری شعار و آرزو و ایده‌های گُه شدم. هی خودمو کوبیدم به در و دیوار و زخم زدم به خودم و زندگیم که می‌شه، نباید کم بیاری محمود، می‌شه. دنیا رو عوض می‌کنیم. من و چهار تا گوسفند دیگه اگه بع‌بع کنیم، دنیا صدامونو می‌شنفه و می‌فهمه و عین خودمون بع‌بع می‌کنه. آره دایی، بع‌بعم کردن، اما بع‌بع‌شون یه شکل دیگه شد، نه اون‌جوری که ما خیال می‌کردیم. بعدم از گله بیرونمون کردن و شدیم آدم بده‌ی فیلم. شدیم آقا گرگه و دندونامونو کشیدن. نگاه کن!»

اندوه مونالیزا / شاهرخ گیوا / نشر زاوش

  • هونیاک

انتشارِ تو

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ

«یه هفته مریض بودم.

اما خوب بود. خیلی خوب بود.

این‌که مریض شده بودم. این‌که به خاطر «تو» مریض شده بودم.

اون روزها حس می‌کردم مثل بیماری پخش شده‌ای توی بدنم. انگار توی تک تک سلول‌هام منتشر شده بودی.»

حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه / مصطفی مستور / نشر چشمه


پ.ن: این روزها بیشتر می‌خونم تا فکر کنم! برای همین بیشتر از دیگران می‌نویسم تا خودم!

  • هونیاک

آکواریوم

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۲۳ ب.ظ

«در تمام عمرم مثل ماهی آکواریوم در مخزن شیشه‌ای امنی زندگی کرده‌ام، پشت حصاری که هم نفوذناپذیر بوده و هم شفاف. آزاد بودم که دنیای پر جلای طرف دیگر را تماشا کنم و اگر دلم بخواهد خود را در آن مجسم کنم. گمانم به پشت شیشه خو گرفته‌ام و می‌ترسم مبادا بشکند و من بی‌پناه به دنیای بزرگ ناشناخته پرتاب شوم و درمانده و گمگشته برای نفس کشیدن دهان باز و بسته کنم.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

ترس

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

«کار مردم برعکس است. فکر می‌کنند با چیزی که می‌خواهند زندگی می‌کنند. اما در واقع ترس راهنمای آن‌هاست. یعنی چیزی که نمی‌خواهند.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

درونت

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۲۴ ب.ظ

«دنیا درونت را نمی‌بیند و ذره‌ای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غم‌ها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بی‌رحمی است.»

ندای کوهستان / خالد حسینی / مهدی غبرائی / نشر ثالث

  • هونیاک

هست

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۴ ب.ظ

کمتر از ۸ ساعت مونده به تحویل سال و تبدیل شدن ۹۲ به ۹۳ و من باید بشینم ۹۲یی که گذشت رو نقد کنم و کلی آرزوهای قشنگ برای ۹۳ داشته باشم! اما به جاش نشستم هی تکه‌های خوشمزه‌ی «هست یا نیست؟» رو تایپ و پست می‌کنم!

رمانی که توی هر فصلش دو زمان متفاوت رو همزمان پیش می‌برد! یکی زمان «حال» که به صورت اول‌شخص نقل می‌شد و یکی هم «گذشته» که سوم‌شخص بود! و پاراگراف‌های حال و گذشته تقریباً به صورت یکی در میون توی هم بُر خورده بودن ...

گم شدن توی زمان‌ها و رفت و برگشت بین حال و گذشته رو دوست داشتم ... و نثرش رو ... و داستانش رو ... و بعضی جمله‌هاش رو ... و ایده‌ها و فکرهای نویسنده رو ... و ...


  • هونیاک

انگشت زندگی

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۱ ب.ظ

«زندگی بدجوری روی مغزم لَم داده است. بعضی وقت‌ها فقط انگشتش را می‌کشد روی آن شیارهای خاکستری و کمی قلقلکم می‌دهد و بعضی وقت‌ها، آخ، بعضی وقت‌ها آن انگشت لعنتی‌اش را مثل مته فرو می‌کند توی مغزم، مثل مته، با همان سروصدا، با همان بی‌رحمی، با همان کثافت‌کاری‌یی که روی آسفالت خیابان‌ راه می‌اندازد.»

هست یا نیست؟ / سارا سالار / نشر چرخ

  • هونیاک

تناسخ

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۷ ق.ظ

«آخر اعتقاد به تناسخ چه فایده‌ای دارد، اعتقاد به این‌که ما دوباره به این زندگی برمی‌گردیم؟ اگر قرار باشد هر بار که به این دنیا می‌آییم از دفعه‌ی قبل چیزی ندانیم که هر بار بشود همان دفعه‌ی اول. آن وقت دیگر تناسخ چه فایده‌ای دارد جز این‌که آدم‌ها فقط بخواهند برای خودشان چیزی دست و پا کنند که دل‌شان گرم باشد، که فکر کنند جاودانه خواهند بود و مرگی در کار نیست ...»

هست یا نیست؟ / سارا سالار / نشر چرخ

  • هونیاک

هست یا نیست؟

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ب.ظ

به پیشواز عید رفتم و امروز رو هم برای خودم تعطیل اعلام کردم!

هم از کار خسته بودم، هم خیلی وقت بود که فرصت نشده بود کتاب بخونم ... دلم می‌خواست!

اول داستانی که از مجموعه داستان «کانادا جای تو نیست» رو که دیشب شروع کردم بخونمش و نصفه موند رو تموم کردم! البته کلاً زیاد خوشم نیومد! یه مدل داستان کوتاهایی هستن که من ازشون خوشم نمیاد! هنوز نفهمیدم چه جوری بفهمم که از کدوما خوشم میاد و از کدوما نه! اما این از اونایی بود که زیاد خوشم نیودم! فکر کنم اون داستانایی که سر و ته ندارنو دوس ندارم!!

در کل چون احتمال این‌که از داستان کوتاه خوشم نیاد بیشتره، معمولاً بیشتر رمان می‌گیرم! این کتاب رو هم بیشتر به این خاطر گرفتم که برنده‌ی جشنواره‌ی «هفت اقلیم» شده بود! البته باید بگم که نه می‌دونم این جشنواره چی هست، نه معیارشون برای انتخاب کتاب خوب چیه :P پس بهتر بود بگم به این خاطر این کتابو گرفتم که برنده‌ی یه جشنواره‌ای بود ... :D

و اما چون دوس داشتم امروز رو خوش بگذرونم، تصمیم گرفتم فعلاً یه کتاب جذاب‌تری رو شروع کنم بخونم! «هست یا نیست؟» انتخاب خوبی بود ...

تا اینجاش که خوندم که خیلی دوس داشتم ... انگار یه نفر هر چی توی ذهنش می‌گذره رو صادقانه بگه ... کتابای این مدلی رو خیلی دوس دارم ... چون خیلی از حساشو خودمم تجربه کردم و از خوندن تجربه‌های مشترک لذت می‌برم ...

راوی که به خودش می‌گه عقده‌ای ... می‌گه حسود ...

یا گاهی که یه فکرایی می‌کنه که دوس نداره اون فکرا رو داشته باشه، میگه: «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ... مثل وقتی که به احتمال مرگ مادربزرگش فکر میکنه و بعد به این فکر میکنه بودن یا نبودن مادر بزرگش تاثیری توی زندگی هیچ‌کس نداره ... و بعد به خودش میاد و میگه : «این ذهن ... این ذهن بی‌حیا» ...

  • هونیاک